علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

جوجه طلبه

ازصداي سخن علي نشنيدم خوش تر!

آب بده... آب بِليس...(بريز) اولين جمله سازي توست عزيزم. (البته حدود يك ماه پيش) در لغت نامه تو دوده همان جوجه است،بِ همان توپ است؛وگاهي تصميم ميگيري به جاي تمام واژه هاي بيگانه به همه چيز بگويي آب؛حتي به تلوزيون؛ماشينت و ... اوووو؟؟؟يعني كووو وحتما بايد دستهايت را به طرفين دراز كني و انگشتانت را بپيچاني بيشتر منظور ومقصودت را با گفتن اِ اِ بيان ميكني البته ما تر جمه ميكنيم... وامروز اولين سوال زندگيت را پرسيدي!!! «ماما بابا اووو؟؟؟» :«مامان بابا كجاست؟؟؟» ------------------------------ اين روزها ؛در اين گرما تشنه كه ميشوي به ليوان آب اشاره ميكني ؛يا به شير آب و در يخچال بعد پشت سر هم آب آب سر ...
30 خرداد 1393

ميترسم لابه لاي موجهاي اين خيابانهاي اخمو گم شوم*

بنده به هيچ عنوان برچسب مادر حواس پرت يا بي خيال يا ،بوق،بوق(بسه ديگه هرچي هيچي نميگم)رو نمي پذيرم هميشه حواسم بهش بوده كه تو شلوغي جايي نره ،يه عالمه مهرو تسبيح وچيزاي جذاب ديگه دورش مي ريختم كه باخيال راحت نمازمو بخونم ،هميشه صف آخر مي ايستم كه اگه نياز شد نمازمو قطع كنم يا براي ديدنش راحت تر باشم ... سروصداشو كه ميشنيدم دلم آروم بود كه در امن وامانه...والبته توكلم هم به خدايي بود كه داشتم در برابرش نماز ميخوندم كه خودش حافظش باشه ديروز كه سروصداش نمي اومد ،توصف نماز گذارام نبود كه مهرشونو برداره دل شوره افتاد به دلم ،در ورودي خانوما خيلي به خيابون نزديك بود وهمش تصور اينكه الان از در رفته بيرون ميومد تو ذهنم و هي ميخواستم نمازمو ...
28 خرداد 1393

همین جوری!

دیشب بعد از مدتها غلاف کرذن ،رفتیم شب نشینی... خانوم میزبان تمام اسباب بازی های جذاب پسرشو تو پذیرایی چیده بود!!!(البته از سر کم جایی) علی تا وارد خونه شد چنان ذوق زده شده بود که انگارتا حالا یه دونه اسباب بازیم ندیده ونداشته... تا چند دقیقا اول همچی خوب بودو با هم بازی میکردن و محمد صدرا(پسرمیزبان)هرچند دقیقه یه بوسه نثار علی میکرد و در آغوش می فشردش!!! ولی یهو اوضاع ابری شد کم کم رگ مالکیت و اسباب بازی دوستی آقا صدرا گل کرد وعلی سمت هرچی که میرفت و به هرچی دست میزد یه جیغ بنفش میکشید ومحکم از علی میگرفتش مامانشم  میبردش تو اتاق آرومش کنه با یه اسباب بازیه جذابتر از اولی برمیگشتن ودوباره داستان گیس وگیس کشی شروع میشد. ...
26 خرداد 1393

زنگ بی صدا!

هر وقت سر وصدات نمی یاد وزیادی ساکتی یعنی زنگ خطر!!!! مثل اون روز که بعد از سکوت معنا دار حضرت عالی دیدیم که از اپن بالا رفتی... یا اون روزی که برای چند لحظه خوابم برد و وقتی چشماموباز کردم دیدم رول دستمال کاغذی روباز کردی و مثل اتوبان تو تمام خونه پخش وریز ریز کردی... یااون روز که دیدم پیدات نیست وبعد از گشتن خونه دیدیم ای دل غافل لای در دستشویی باز مونده و جناب عالی هم رفتی تو ودیگه نگم چه میکردی اونم باچراغ خاموش... یا اون روز که رفته بودی تو حموم وتمام شامپوهارو پخش زمین کرده بودی... ولی مثل اینکه هنوز حساسیتم به سکوتت اونقدر بالا نرفته ...نرفته که امروز بعداز یه مدت طولانی غیبت ونبودنت اومدم  دنبالت ودیدم آنچه نبا...
25 خرداد 1393

شکرپاش ما

ماااااماااااا......جانم.....ماااااماااا.....بله....مااااماااان...چیه باااااباااااا......بله......باااابااااا.....جانم......باااااباااااییی.....چیه مکالمات این روزهای ما با علی که اگردل به دلش بدهیم تاصبح روز بعد ادامه پیدا میکند وقتی شیرین تر میشود که مارا باهم  می بیندو مستقیم به چشمهایمان نگاه میکند, اول مامان میگوید ولبخندش را تحویل میگیرد بعد بابا میگوید وبوسه اش را نوش جان میکند به به! از این عسلی که مدام در کاممان می ریزی.
24 خرداد 1393

سنجدانه

ســـــــــــــــلام ما برگشتیم... یااااااا(به سبک سنجد)بخوانید...   ازهمه دوستانی که تو این مدت جویای احوالات ما بودن بسیار ممنونیم وهمین طور شرمنده که بعضی از دوستان رو نگران کردیم با غیبتمون شهر در امن وامان است آسوده بخوابید ... روزهای پر ماجراوشلوغ پلوغ والبته پربرکتی روگذروندیم شکر خدا بزودی زود پای سفره دلمون دعوت خواهید شد...
19 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد